مداومت به روزه‌داری تا شهادتش ادامه داشت. در طول این سی سال به جز ایام خاص که روزه‌داری حرام بود مابقی روزها را حاج حمید روزه بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید خاطراتی از زندگی مشترک خانم «پروین مرادی» با سردار شهید مدافع حرم، حاج سید حمید تقوی فر است که در عراق به شهادت رسید.
 
  تقریبا ده ماه از ازدواجشان می‌گذشت که جنگ شروع شد. جنگ که آمد حاج حمید را با خودش برد. دیگر خیلی نمی‌دیدش. گه‌گاه سری به خانه می‌زد استراحت کوتاهی می‌کرد و دوباره می‌رفت. می‌گفت: همه زندگی من وقف انقلاب است. پری هم حرفی نمی‌زد. سرش گرم کارهای تبلبغات بود. حتی وقتی سوسنگرد زیر آتش بود با همکارانش با یک جیپ رو باز رفتند برای عکاسی از منطقه. شاید اولین بار آنجا بود که جنگ را با تمام وجودش حس کرد. قرار بود دخترشان فروردین سال 60 به دنیا بیاید ولی بدوبدوهای همیشگی پری نگذاشت. بعد از یک هفته بی خبری و دوری حاج حمید آمد. سر و رویش خاکی بود و چشمانش خسته و بی‌رمق. پری می‌دانست حاج حمید به خاطر تسلط کامل‌اش به زبان عربی مدام در ماموریت‌های برون مرزی است. ماموریت‌هایی که هدفش مطلع شدن از اوضاع و احوال دشمن بود. حاج حمید شده

بود یک نیروی اطلاعات شناسایی زبده و تمام عیار. روزی که حاجی آمد حال پری خیلی خوب نبود. گاهی درد بدی توی وجودش می‌پیچید. بیمارستان که رفتند دکتر گفت: وضعیت بچه اصلا خوب نیست و هرآن ممکن است به دنیا بیابد. پری نیاز به مراقبت داشت. حاج حمید نمی‌توانست بماند. اهواز هم زیر آتش بود. خانواده پری رفته بودند تهران. چاره‌ای نمانده بود. با وجود تمام مخالفت‌های پری، حاج حمید به زور او را به همراه دو نفر از دوستانش راهی تهران کرد.

**

فردای روزی که رسیدیم تهران مریم به دنیا آمد. ضعیف بود و نارس. تمام بدنش پوشیده از مو بود و به زور دو کیلو می‌شد. مهم‌ترین اتفاق زندگیمان بدون حاجی رخ داد. تلفنی خبرمان را گرفته بود. همسر برادرم می‌گفت: پری نمی‌دانی چقد ذوق کرد وقتی فهمید خدا بهت‌تان دختر داده. گفته حتما میام. به دو روز نکشیده سر و کله حاجی پیدا شد. ذوق‌زده بود و خنده از روی لب ‌هایش پاک نمی‌شد. بچه را بغل کرد بود و از توی چشمانش می‌شد خواند چقدر از پدر شدنش خوشحال است. حاج حمید لیست بلند بالایی از اسم‌های دخترانه گرفته بود. هرکدام‌شان را به یک بهانه خط زد تا رسید به مریم. چشمانش برق خاصی پیدا کرد. انگار که مسئله خاصی توی ذهنش شکل گرفته شد بی‌هوا گفت: اسمش را می‌گذاریم مریم.

قرار بود حمید سر یک هفته برگردد اما بستری شدن مریم او را نگه داشت.

حس مسئولیت‌پذیری‌اش نگذاشت مرا با یک نوزاد نارس تنها بگذارد. مریم توی دستگاه بود. آنفدر از ماندن حاج حمید خوشحال بودم که غصه بستری بودن مریم یادم رفت یک اتاق به ما دادند و قرار شد مریم فقط یه همراه داشته باشد اما با وجود مخالفت‌های پرسنل بیمارستان، حاج حمید تمام آن دو هفته را با هر ترفندی که بود پیش من و مریم ماند. گاهی می‌رفت نمازخانه بیمارستان، می‌رفت خرید، حتی مجبور می‌شد توی کمد اتاق پنهان شود. بعد از دو هفته مریم ترخیص شد و سه نفری برگشتیم اهواز.

**

خانه‌شان به جای دیوار دور تا دور با نرده هایی بلند محصور شده بود. هر وقت مردها نبودند همه درها را قفل می‌کردند ولی هیچ امنیتی نبود. آنهایی که از حاج حمید زخم خورده بودند آنقدر ورزیده بودند که راحت می‌توانستند نرده‌ها را بالا بیایند و وارد خانه شوند. مخوصا با مسئولیت سنگینی که حاج حمید توی سپاه اهواز داشت خیلی زود توسط ضدانقلاب شناسایی شد. یکی از شب‌هایی که حاج حمید نبود دو نفر از دوستان پری آمدند خانه‌شان. آنها هم مثل پری تنها بودند و همسران‌شان منطقه بودند و به همین دلیل شب را ماندند تا پری تنها نباشد. پنکه‌ای داشتند که پایین‌اش یک چراغ کوچک داشت و با همان فضای کاملاتاریک اتاق کمی روشن می‌شد. خیلی از خاموش کردن چراغ‌ها نگذشته بود. مریم را خواباند سرجایش و خودش دراز کشید تازه چشم‌هایش گرم شده بود که حس کردم یک نفر خیره‌خیره نگاهش می‌کند. ناخودآگاه چشم‌هایش را باز کرد و دید یک مرد درشت هیکل ایستاده توی اتاق. اولش متوجه نبود چه اتفاقی افتاده کمی طول کشید تا از گیجی خواب دربیاید. فقط توانست جیغ بکشد و دست ببرد به سمت کلت زیر بالشش که حاج حمید برایش گذاشته بود. هم‌زمان با صدای جیغ پری دوستانش هم از خواب پریدند . آنها هم جیغ می‌زدند.

مرد غریبه پا گذاشت به فرار. پری خودش را سریع جمع و جور کرد و کلت به دست دوید دنبالش. تا برسد توی حیاط غریبه از روی نرده‌ها خودش را بالا کشید و پرید توی کوچه. بعد هم صدای تند و خشن موتور سیکلتی که در تاریکی خیابان گم شد.

فردایش زنگ زد به حاج حمید و قضیه را گفت. حاج حمید حسابی از دستش شاکی بود و کلی دعوایش کرد. کم پیش می‌آمد عصبانی شود ولی وقتی عصبانی می‌شد تحکم عجیبی توی حرف‌هایش پیدا می‌شد.

با ناراحتی به پری گفت: مگه نمی‌دونی خونه ما شناسایی شده؟ مگه نگفتم کسی رو خونه نبر؟ می‌دونی اگه برای یکی از او نها اتفاقی می‌افتاد ما باید جوابگو می‌شدیم؟

دیگه نرو خونه. شب‌ها همان ستاد تبلبغات بمان تا خودم بیایم.

این بار اولی نبود که به هوای حاج حمید آمدند توی خانه. یک بار هم خواهر حاج حمید آمده بود پیش پری بماند تا تنها نباشد. دم غروب بود و پری مشغول کارهای خانه  که صدای جیغ خانه را برداشت. خواهر حاج حمید جیغ می‌کشید و مثل بید می‌لرزید. می‌گفت از سوراخ دیوار اتاق که برای نصب کولر گازی باز کرده بودند دو تا دست مردانه آمده بود داخل! دیگر نمی‌شد بمانند. معلوم نبود با تاریک شدن هوا چه اتفاقی می‌افتاد. مریم را برداشت و رفت خانه مادرش.
 
تا شهادتش هر روز روزه بود
حاج حمید مسئول اطلاعات سپاه اهواز بود. حسن باقری که آمد هرجا می‌رفت شناسایی حاج حمید را با خودش می‌برد. بومی منطقه بود و همه جا را مثل کف دستش می‌شناخت. یک‌بار حاج حمید و حسن باقری رفته بودند خدمت حضرت آقا برای گزارش از وضعیت منطقه.

حاج حمید می‌گفت: چند و چون منطقه شناسایی شده را روشن و کامل برای حسن گفتم. وقتی رفتیم خدمت آقا برای دادن گزارش منطقه حسن همه گفته‌های مرا برای آقا بازگو کرد. آنقدر خوب همه چیز را گفت که انگار نه انگار گفته‌های مرا تکرار می‌کند. خیلی محکم و مسلط صحبت می‌کرد. می‌گفت: خیلی خوبه آدم مثل حسن باقری باشه.

**

تا جنگ بود حاج حمید وقف جنگ بود. نمی‌شد نگهش داشت. اواخر جنگ بچه‌ها دو تا شده بودند و ضبط و ربط بچه‌ها توی آن شرایط خیلی برای پری سخت بود. گاهی گله می‌کرد از نبودن‌های حاج حمید، از زود رفتن‌ها و دیر آمدن‌هایش. از بی‌خبری‌اش از نگرانی‌هایش. می‌گفت و می‌گفت و حاج حمید فقط گوش می‌داد بدون اینکه خم به ابرو بیاورد. گاهی هم آنقدر نبودن حاج حمید برایش سخت بود که حاضر بود هرکاری کند تا او را کنار خودش نگه دارد.این‌جور وقت‌ها  حاج حمید می‌گفت: خانم من هم‌رزم می‌خواستم، همراه می‌خواستم. روز اول که به شما گفتم. حاج حمید راست می‌گفت: قول داده بود مانعش نشود ولی مگر می‌شد؟ مگر می‌شد دست از او بکشد. گفته بود تا اخر باهاتم. با همین جمله هم ته دلش قرص بود ولی باز به رفتنش راضی نبود. حاج حمید 6 ماه رفت کردستان. 6 ماهی که هر روزش برای پری به اندازه یک سال گذشت. بی‌تاب شده بود. دیگر توان تحمل نداشت. سعی می‌کرد حاج حمید را درک کند ولی واقعا نمی‌توانست. آخرش هم کارش به بیمارستان کشید.

از وقتی جنگ شروع شده بود مدام می‌گفت: بابا نمی‌خوای بری جبهه؟ پدرش می‌گفت: می‌رم بابا! یه خرده کارهامو راست و ریست کنم می‌رم. انقدر گفت و گفت تا راهی‌اش کرد. شاید دو هفته از رفتنش نمی‌گذشت که در عملیات خیبر منطقه طلائیه به شهادت رسید.

منزل مادرم بودم که حاج حمید از جبهه امد. گفت مرخصی گرفتم که برم به مادرم خبر بدم پدرم شهید شده. مشغول جمع کردن وسایل مریم بودم. اولش به چیزی که گفت شک کردم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.مثل همیشه آرام بود. گفتم: چی گفتی؟ گفت خب بابام شهید شده بریم به مادرم اینا بگیم. هیشکی خبر نداره. دوباره مبهوت پرسیدم: پدرت شهید شده؟ قاطع‌تر از دفعه قبل گفت: آره دیگه پری، شهید شده. بالاخره کسی که می‌ره جبهه باید انتظار هرچیزی رو داشت. رفتار آن روز حاج حمید با محبت عمیق و بی‌مثالی که به پدرش داشت تناقص داشت. فکر می‌کردم با آن شدت علاقه‌ای که به پدرش دارد اگر اتفاقی بیفتد حداقل کمی رنگ ناراحتی توی نگاه حاج حمید بنشیند. ولی نه! حمید با روزهای قبل فرقی نداشت. همان حمید همیشگی بود. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

رفتیم روستا. مادرش توی حیاط نشسته بود و مشغول بود. سلام و احوال‌پرسی کرد و بی‌مقدمه گفت: مادر،بابام شهید شده. خاله‌ام نا خودآگاه ناخن به صورتش کشید. خون توی صورتش جاری شد. حاج حمید از ناراحتی سرخ شده بود. گفت: این چه کاریه مادر. خب شهید شده خوش به حالش. این کارها چیه؟ معصیت دارد خوش به سعادت پدرم. کاش شهادت قسمت من هم شود.

دوسال بعد توی عملیات والفجر 8 برادرش هم شهید شد. سر شهادت برادرش هم حاج حمید آرام بود. خم به ابرو نیاورد. از سعادت شهادت گفت و اینکه آرزویش فقط شهادت است. حتی لباس مشکی هم نپوشید. معتقد بود لباس مشکی فقط مختص پوشیدن در عزای اهل بیت است.

از بعد چهلم پدرش روزه‌داری حاج حمید هم شروع شد. وصیت کرده بود حاج حمید به جایش مکه برود و کلیه دیون مادی و معنوی‌اش را ادا کند. یکی از این دیون روزه‌های قضایش بود. سال 64 هم که برادرش شهید شد، حاج حمید روزه‌های‌های قضای او را هم ادا کرد. بعد ازان می‌گفت: دیگر نمی‌توانم روزه نباشم.انگار روزه‌داری جز برنامه‌های یومیه‌ام شده است. یک روز روزه نیستم حالم خوب نیست. این مداومت به روزه‌داری تا شهادتش ادامه داشت. در طول این سی سال به جز ایام خاص که روزه‌داری حرام بود مابقی روزها را حاج حمید روزه بود.
* زینب سادات سید احمدی/ جنات فکه 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس